
از آبادان تا تهران، از واقعگرایی تا فلسفۀ زندگی | کارنامه هنری ناصر تقوایی پر از آثار ماندگاری است که با نگاهی انسانی و شاعرانه ساخته شدهاند. این یادداشت نگاهی به میراث سینمایی ناصر تقوایی، یکی از مهمترین کارگردانان موج نو ایران دارد.
سریال Silo (سیلو) یکی از آثار بحثبرانگیز و پرطرفدار پلتفرم +Apple TV است که در سال ۲۰۲۳ پخش شد و خیلی سریع نام خود را در میان بهترین سریالهای علمی–تخیلی معاصر مطرح کرد. این اثر که براساس رمان مشهور هیو هاوی (Hugh Howey) ساخته شده، بیننده را به جهانی دیستوپیایی میبرد؛ جایی که بقایای بشریت در سازه عظیم زیرزمینی به نام سیلو زندگی میکنند؛ بیآنکه حقیقت بیرون از آن را بدانند. اتمسفر خفه، دیوارهای بسته و پرسشهای بیپایانی که در ذهن شخصیتها و مخاطبان شکل میگیرد سریال Silo را به تجربهای متفاوت تبدیل کرده است؛ تجربهای که هم پر از راز و تعلیق است و هم سرشار از مفاهیم فلسفی درباره قدرت، آزادی و حقیقت.
در این مطلب قصد داریم به نقد سریال Silo فصل اول و دوم بپردازیم؛ از داستان و شخصیتپردازی گرفته تا طراحی بصری، نقاط قوت و ضعف و چشمانداز آینده این سریال. اگر کنجکاو هستید بدانید چرا Silo تا این حد توجه مخاطبان و منتقدان را جلب کرده، با ما همراه باشید.
نویسنده
در این نقد، مضمون اصلی و بسیاری از بخشهای مهم سریال سیلو بهطور کامل افشا میشود. اگر سریال را ندیدهاید و دوست ندارید موضوع آن را متوجه شوید، خواندن این نقد را به شما توصیه نمیکنیم.
امتیاز نگارنده: 7.5 از 10
پیشنهاد: اگر بهدنبال سریالی با فضاسازی رازآلود و داستانی نمادین دربارۀ جامعه و قدرت هستید، سریال «سیلو» انتخاب مناسبی برای شماست. البته باید صبور باشید؛ چراکه روایت کند و رمزآلود سریال ممکن است در ابتدا کمی گیجکننده باشد، اما بهمرور شما را با معماها و فضای منحصربهفردش جذب میکند.
در فصل اول Silo داستان جهانی را دنبال میکنیم که ۱۰٬۰۰۰ بازمانده بشریت در سازه عظیم زیرزمینی به نام سیلو زندگی میکنند، محیطی بسته و دیستوپیایی که هیچکس از دنیای بیرون اطلاعی ندارد. داستان از مبارزه «هلستون بِیکر»، کلانشهر یا مأمور سیلو آغاز میشود که بههمراه همسرش حق بچهدار شدن پیدا میکند؛ اما پس از ماهها تلاش بینتیجه حقیقتی تلخ درباره کنترل جمعیت و زندگی در سیلو آشکار میشود. پس از او، جولیت نیکلز (با بازی ربکا فرگوسن) وارد داستان میشود؛ مکانیک برج پایین که برای تحقیق درباره مرگ مرموز دوست پسرش به نیروهای انتظامی بالا فراخوانده میشود و … .
در فصل دوم، جولیت پس از تبعید، موفق به پناه گرفتن در سیلوی همسایه میشود که سولو (با بازی استیو زن) آن را اداره میکند. همزمان در سیلوی اصلی نارضایتی عمومی آغاز و جولیت به نماد امید و شورش تبدیل میشود. فصل دوم با صحنهای انفجاری و پرتنش بهپایان میرسد: جولیت و برنارد هولند در فضای مرگباری گرفتار میشوند. پایان این فصل بهشدت غیرقابلپیشبینی بود و مخاطب را برای فصل بعدی مشتاق کرد.
سریال Silo از لحاظ هنری و فنی، موفقیتهای چشمگیری کسب کرده است:
ـ در جوایز BAFTA Television Craft Awards 2024، این سریال برنده جایزه بهترین طراحی تولید (Best Production Design) و بهترین موسیقی اصلی (Best Original Music) شد.
ـ همچنین در BAFTA Television Awards 2024 نامزد چهار جایزه شد: طراحی لباس، طراحی تولید، موسیقی اصلی و جلوههای ویژه تصویری (Visual & Graphic Effects).
ـ در جوایز BAFTA 2025 نیز برای ویژوال و جلوههای ویژه (Special, Visual & Graphic Effects) نامزد شد.
ـ از سایر افتخارات این سریال میتوان به نامزدی جوایز Primetime Emmy 2024 در رشتههای طراحی عنوان اصلی و موسیقی متن اشاره کرد.
ـ همچنین سریال در Hollywood Music in Media Awards 2023 بهعنوان نامزد جوایز بهترین موسیقی متن برای سریال انتخاب شد.

سریال Silo (سیلو) محصول ۲۰۲۳ پلتفرم +Apple TV و براساس رمان پرفروش Wool نوشته هیو هاوی (Hugh Howey) ساخته شده است. این رمان بهسرعت به پدیدهای جهانی تبدیل و بهعنوان یکی از محبوبترین مجموعههای علمی–تخیلی مستقل شناخته شد. اقتباس تلویزیونی سیلو از این رمان فضای خفقانآور، ساختار قدرت بسته و جستوجوی حقیقت را بهتصویر کشید و آن را در قالبی بصری و دراماتیک به مخاطبان جهانی ارائه داد.
ژانر اصلی سریال سیلو علمی–تخیلی (Sci-Fi) است، اما در دل خود عناصر دیستوپیایی و رازآلود (Mystery/Thriller) را نیز دارد. Silo فضایی بسته و تاریک را بهتصویر میکشد؛ جهانی که مردم در آن تحت کنترل شدید قوانین زندگی میکنند و حق دانستن حقیقت از آنان سلب شده است. فضای بسته سیلو، طراحی صحنه بزرگ و پرجزئیات، نورپردازی سرد و موسیقی پرتنش همه دستبهدست هم دادهاند تا بیننده مدام حس خفگی، اضطراب و بیاعتمادی را تجربه کند. این سریال فراتر از داستان علمی–تخیلی ساده است و تأملی درباره قدرت، آزادی، حقیقت و بقا محسوب میشود.
سریال سیلو یکی از آثار جذاب و پربیننده پلتفرم اپل تیوی پلاس است که با فضای رازآلود و داستان دلهرهآور خود توجه بسیاری از مخاطبان ژانر علمیتخیلی را به خود جلب کند. از این سریال تاکنون دو فصل منتشر شده و علاقهمندانش در انتظار فصلهای جدید هستند. براساس اخبار رسمی و اعلام اپل تیوی، سیلو برای دو فصل دیگر نیز تمدید شده است؛ به این ترتیب این مجموعه در مجموع چهار فصل خواهد داشت و فصل چهارم نیز پایان داستان خواهد بود.
همزمان با پخش فصل دوم، تولید فصل سوم نیز به پایان رسیده و برنامهریزی برای ساخت فصل چهارم انجام شده است. سریال silo اقتباسی از مجموعهرمانهای هیو هاوی است و ساختار داستانی آن بهگونهای طرحریزی شده که هر فصل بخش جداگانهای از این جهان زیرزمینی را روایت میکند. اگر علاقهمند به دنیای بیپایان رمزوراز و داستانهای آیندهنگر هستید، سریال سیلو با چهار فصل انتخابی مناسب برای دنبال کردن ماجراجویی هیجانانگیز خواهد بود.

در این بخش نقد سریال سیلو فصل اول را بررسی میکنیم. فیلمنامه فصل اول Silo مانند معمای چندلایه طراحی شده است؛ معمایی که با هر اپیزود بخشی از پرده تاریکی را کنار میزند و همزمان سؤالات تازهای پیشروی مخاطب میگذارد. نویسندگان سریال توانستهاند با ترکیب سه عنصر اصلی تعلیق، واقعیت پنهان و کشمکش شخصی داستانی را بسازند که نهتنها کنجکاوی تماشاگر را تحریک، بلکه او را وادار میکند، تا به مفاهیم عمیقتری مانند آزادی، قدرت و حقیقت بیندیشد. نقطه آغاز فصل با روایت زندگی «هلستون» و «آلیسون» بهظاهر آرام و روزمره شروع میشود؛ زوجی که تنها دغدغهشان بچهدار شدن است. اما فیلمنامه هوشمندانه در همین لحظات ابتدایی نخستین ترکها را بر دیوار دنیای بسته سیلو نشان میدهد. مرگ آلیسون و سپس تبعید هلستون نهتنها شوک اولیه را به بیننده وارد میکند، بلکه مسیری پر از سؤال را برای ادامه فصل میچیند.
پس از حذف شخصیتهای آغازین، فیلمنامه جولیت نیکلز را بهعنوان مرکز ثقل روایت معرفی میکند. انتخاب او بهعنوان قهرمان داستان در تضاد کامل با الگوهای مرسوم است: او یک زن مکانیک از پایینترین طبقههای سیلوست، نه مأمور ارشد یا رهبر سیاسی. این تصمیم فیلمنامه را از همان ابتدا از کلیشههای معمول سریالهای علمی–تخیلی جدا میکند و زاویهای تازه برای کشف حقیقت پیش روی ما میگذارد.
یکی از مهمترین نقاط قوت فیلمنامه Silo در فصل اول، شیوه مدیریت تعلیق است. اطلاعات بهصورت قطرهچکانی و با وسواس در اختیار مخاطب قرار میگیرد. هر بار که جولیت رازی را کشف میکند، بلافاصله راز بزرگتری بر سر راهش قرار میگیرد. این تکنیک باعث میشود مخاطب نهتنها برای حل معماهای داستان بلکه برای درک کامل قوانین نانوشته جهان سیلو هم مشتاقانه ادامه دهد.
هسته دراماتیک فیلمنامه برپایه کشمکش میان قدرتهای پنهان سیلو (برنارد و سیستم قضایی) و جستوجوی حقیقت توسط جولیت بنا شده است. در طول فصل هرچه جولیت بیشتر در پی کشف حقیقت پیش میرود، قدرت حاکم بیشتر او را محدود و منزوی میکند. این تقابل هم تنش دراماتیک را بالا میبرد و هم لایهای سیاسی–فلسفی به سریال میبخشد؛ بهگونهای که مخاطب فراتر از داستان سرگرمکننده درگیر پرسشهای وجودی میشود.
پایان فصل اول با تبعید جولیت و کشف فریب بزرگ (نمایش شبیهسازیشده بیرون سرسبز در مقابل دنیای واقعی سمی و ویران) یکی از شوکآورترین و در عین حال رضایتبخشترین لحظات فیلمنامه است. نویسندگان توانستهاند با این پایان هم مخاطب را در بهت فرو برند و هم دریچهای بزرگ برای ادامه داستان بازبگذارند. این همان نقطهای است که فصل اول Silo را بهیادماندنی و عطش مخاطب برای فصل دوم را چند برابر میکند.
در حالیکه شروع سریال قدرتمند و پایان آن شوکآور است، برخی قسمتهای میانی دچار افت ریتم میشوند. روایت بیشازحد روی جزئیات روزمره یا کشمکشهای فرعی تمرکز میکند و گاهی تعلیق اصلی را تحتالشعاع قرار میدهد. این کندی بخشی از مخاطبان را خسته میکند. بهطور مثال، در اپیزودهای ۳ و ۴ بخش زیادی از زمان صرف نمایش روتین کاری جولیت در بخش مکانیک و رفتوآمدهای طولانی در راهپلهها میشود. این صحنهها اگرچه به فضاسازی کمک میکنند، اما باعث افت هیجان داستان اصلی (تحقیق درباره مرگ جرج) میشوند.
اگرچه شخصیت اصلی (جولیت) بهخوبی پرداخته شده است، بسیاری از کاراکترهای فرعی مثل سیمز یا حتی برخی ساکنان طبقات پایین سیلو بیشتر بهعنوان ابزار پیشبرد داستان عمل میکنند تا شخصیتهای زنده و چندبُعدی. همین باعث میشود بار دراماتیک داستان بهطور ناخواسته بیشازحد روی دوش جولیت بیفتد. سیمز یکی از مهمترین شخصیتها در سیلوست، اما در بیشتر فصل یک بهعنوان مأمور خشن و بیرحم دیده میشود و عمق شخصیتی او چندان نشان داده نمیشود. در مقابل، شخصیتهایی مثل «لوکاس» (ستارهشناس جوان) پتانسیل بالایی برای گسترش خط روایی داشتند اما به حاشیه رانده شدند.
فیلمنامه در برخی صحنهها بیشازاندازه روی توضیح قوانین سیلو و ساختار قدرت تأکید میکند. این توضیحات گاهی بهجای اینکه در جریان داستان پیش بروند، حالت دیالوگهای آموزشی پیدا میکنند و از جذابیت ماجرا کم میکنند. در اپیزودهای ابتدایی، دیالوگهای طولانی درباره قوانین سیلو، نحوه صدور مجوز بارداری و نقش قضات بیشازحد مستقیم و آموزشی بیان میشوند. این اطلاعات میتوانست در جریان طبیعی داستان و از طریق کنش شخصیتها منتقل شود، نه با گفتوگوهای سنگین و توضیحی.
با وجود پیچیدگیهای فراوان، برخی رازها برای مخاطب باتجربه ژانر علمی–تخیلی تا حدی قابلحدس هستند. مثلاً ایده «نمایش دروغین دنیای بیرون» شاید برای بعضی تماشاگران آشنا باشد و اثر غافلگیری آن کمتر شود. وقتی آلیسون و هلستون در قسمتهای ابتدایی بیرون فرستاده میشوند و هر دو قبل از مرگ تصویری سرسبز از بیرون نشان میدهند، بسیاری از مخاطبان بهسرعت حدس زدند که نمایش بیرون شبیهسازی است؛ بنابراین شوک بزرگ فینال برای بخشی از تماشاگران از پیش لو رفته بود.
هرچند طراحی سیلو چشمگیر است، فیلمنامه بیشازحد به فضاهای تکراری (راهپلهها، اتاقهای کنترل، بخش مکانیک) برمیگردد. این تکرار گاهی حس یکنواختی ایجاد میکند و فرصت برای تنوع بصری و دراماتیک بیشتر از دست میرود. بیشتر صحنهها در راهپله مارپیچ سیلو یا اتاقهای مشابه ضبط شدهاند. این طراحی اگرچه با موضوع زندانگونه سریال همخوانی دارد، اما بهمرور تکراری و یکنواخت میشود. بهعنوان مثال، صحنههای بازجویی یا جلسات سیاسی در طبقات بالا بارها در اتاقهایی تقریباً مشابه رخ میدهند و حس تکرار را به مخاطب منتقل میکنند.

در این بخش نقد سریال سیلو فصل دوم را میخوانید. فصل دوم Silo جایی است که سریال سعی میکند پا را از مقدمهچینیهای فصل اول فراتر بگذارد و داستان را وارد فاز پیچیدهتر و سیاسیتری کند. اگر در فصل نخست تمرکز بیشتر روی کشف رازها و آشنایی مخاطب با قوانین سیلو بود، در این فصل فیلمنامه بهطور مستقیمتر به درگیری قدرت، مقاومت علیه نظم موجود و عمق دروغهای حاکمیت میپردازد.
یکی از نقاط برجستۀ فصل دوم گسترش خطوط روایی است. شخصیت جولیت حالا دیگر نهفقط مکانیک سرسخت بلکه نمادی از شورش و کنجکاوی انسانی معرفی میشود. در عین حال فیلمنامه سعی میکند شخصیتهای دیگر مثل سیمز و قضات را نیز با ابعاد تازهای نشان دهد تا یکبعدی باقی نمانند. با این حال و همانطور که پیچیدگی روایت بیشتر میشود، ریتم سریال گاهی دچار نوسان میشود. بخشهایی از داستان آنقدر روی جزئیات سیاسی یا گفتوگوهای کشدار تمرکز میکند که انرژی تعلیق و هیجان فروکش میکند.
نکتۀ مهم دیگر این است که فیلمنامه فصل دوم بیشتر بر تضاد بین حقیقت و دروغ حرکت میکند. اینجا دیگر ماجرا فقط کشف مواردی پشت درهای بسته نیست، بلکه این پرسش مطرح میشود که اگر حقیقت آشکار شود آیا جامعۀ بستۀ سیلو میتواند آن را تاب بیاورد یا نه؟
در نقد و بررسی سریال سیلو باید بگوییم که فصل دوم با جدا کردن جولیت از سیلو ۱۸ و قرار دادن او در مجاورت سیلوی دیگری دامنهٔ مکانی و تاریخی جهان را توسعه میدهد. بیرون از سیلو بقا تابع قواعد تازهای است: اکسیژن، لباس، سازوکار ایمنسازی و حتی خوانشِ چشمانداز. سیلو ۱۸ به آزمایشگاهی برای سنجش تابآوری اجتماعی تبدیل میشود؛ جایی که شایعه، آرمان و سرکوب در تعادل ناپایداری میچرخند. این تقسیمبندی هوشمندانه امکان مقایسهٔ آینهوار را فراهم میکند: هر کشف جولیت در بیرون پژواکی در بحران درون سیلو دارد و برعکس.
فیلمنامه با قرار دادن جولیت در فضای خصمانهٔ بیرون «مهندسیِ بقا» را به «اخلاقِ بقا» پیوند میزند: تعمیر و بازمهندسیِ تجهیزات فقط چارهٔ فنی نیست؛ تصمیمی اخلاقی است دربارهٔ اینکه چه کسی از حقیقت باخبر میشود و چه کسی هزینهٔ آن را میپردازد. مسیر جولیت برای اصلاح/تقویت لباس و فهم سازوکار ایمنسازی از راه دور نشان میدهد که دانش فنی چگونه به قدرت سیاسی ترجمه میشود و بالعکس. این خط با عزم او برای بازگشت به سیلو ۱۸ و هشدار دادن به مردم دربارهٔ پیامدهای خروج بیمحابا به نقطهٔ فشار دراماتیک فصل تبدیل میشود.
در سیلو ۱۸ فیلمنامه رفتهرفته چهرهٔ سیستم را از قانون به ماشین حفاظت تغییر میدهد: سازوکاری که میتواند بهصورت از راه دور جان جمعیت را در لحظه سلب کند. این کشف تعریف حفظ نظم را از نو مینویسد و گفتوگوهای سیاسی را از سطحِ مقررات به سطح ترس و بقا میکشاند. همزمان گسترش بیاعتمادی و ظهور کنشهای جمعی ریتمی از تجمع، گفتوگو، شکاف، انفجار میسازد که در اپیزود پایانی با بحرانی تمامعیار به نقطهٔ جوش میرسد.
اگر فصل اول روی پرسش «حقیقت چیست؟» مکث میکرد، فصل دوم بهدقت میپرسد: «با حقیقت چه باید کرد؟» لحظات تعلیق نهصرفاً از پردهبرداری که از دوگانگی «گفتن/نگفتن» و «زمان درست برای گفتن» ساخته میشود. آیا افشای حقیقت جامعهٔ محصور را میرهاند یا به فروپاشی بیبرگشت سوق میدهد؟ فینال فصل با گره زدن شورش درون و مأموریت بیرون نمونهٔ روشن همین تعلیق پیامدی است.
ورود شخصیت سولو (با بازی استیو زَن) نهتنها کارکردی دراماتیک دارد، بلکه نقش استعاری آیندهای که در انزوا میپوسد را ایفا میکند. سولو بازماندهای از سیلوی دیگر بهمثابهٔ امکان/اخطار پیش روی جولیت است: «دانایی بدون جامعه به فرسودگی میانجامد.» برخوردهای نخستین خصمانهٔ او با جولیت و سپس لایهبرداری از حافظه و هراسهای دیرینهاش محور اعتماد را از نو میسازد؛ اعتمادی که نه با شعار که با کنشهای کوچک و مکرر شکل میگیرد. این خط،هم پیشران درام بیرون است و هم به غنای تماتیک انزوا در برابر همبستگی میافزاید.
فصل دوم با آنکه دامنهٔ روایت را گسترش میدهد، در میانهٔ مسیر دچار افتوخیز آشکار در کشش میشود؛ گفتوگوهای طولانی اداری و جلسات تصمیمگیری، بهویژه پیش از رخدادهای پایانی، ریتم را کشدار میکند و انرژی تعلیق را بهطور موقت فرومینشاند.
گسترش جغرافیای داستان به بیرون سیلو و افزودن خطوط فرعی ـ از گذشتهٔ سیلو ۱۷ تا کُدگذاریهای رهبران پیشین ـ به جهانسازی عمق میبخشد، اما گاه تمرکز درام را از کنش مرکزی دور میکند. نمونهٔ روشن آن دو اپیزود واپسین پیش از فینال است: روایت «تاریخ پنهان» (Episode 8) که با بازگویی تناوب شورشها و میراث تصمیمات رهبران حجم انبوهی از اطلاعات پسزمینه را در یک قسمت فشرده تزریق میکند و تداومش در جهان جادویی سیلو (Episode 9) که با گرهگشایی رمزهای سالوادور کوئین،خط لوکاس را پررنگ میکند، اما تعلیق خط جولیت را بهطور موقت به حاشیه میراند. این تمرکززدایی هرچند از منظر اسطورهشناسی جهان مفید است، از منظر ضرباهنگ درام جذابیتی ندارد.
یکی از دستاوردهای فصل دوم شفافسازی مفهوم «سیفگارد» است؛ سازوکار مرگآفرینی که از راه دور میتواند جمعیت را در لحظه نابود کند. اما چون ماهیت و تهدیدش نسبتاً زودتر برای مخاطب و قهرمان روشن میشود، شوک نهایی بیش از آنکه از جنس «کشف» باشد به «اجرا» و «پیامد» متکی میماند؛ درنتیجه اثر غافلگیری احساسی فینال نسبتبه فصل نخست تعدیل میشود.
اپیزود پایانی «Into the Fire» چندین خط روایی را بهطور همزمان بررسی میکند؛ از تقابلهای سیاسی در سیلو ۱۸ تا تقاطع مسیر جولیت با بازیگران قدرت. این تراکم گرهها و افشاها هرچند هیجانانگیز است، مجال کافی برای پرداخت عاطفی و درنگ شخصیتمحور را نمیگذارد و برخی مواجههها ظرفیت اثرگذاری احساسیشان کاهش مییابد.
تم «دروغ نجاتبخش در برابر حقیقت ویرانگر» ستون فقرات ایدئولوژیک سریال است؛ بااینحال در فصل دوم برخی صحنهها این دوگانه را با تکرارهای لفظی و خطابی پیش میبرند و بهجای پیشروی از مسیر کنش و کنشواکنش، بیشازحد بر تصریح کلامی موضعها تکیه میکنند. این گرایش، بهویژه در بخشهایی که بحران مشروعیت حاکمیت محور گفتوگوست، به احساس دور زدن پیرنگ میانجامد.
با آنکه فصل دوم بهلحاظ جغرافیا از سیلو ۱۸ فراتر میرود، چیدمان برخی صحنههای اداری/اجرایی در فضاهای مشابه و قاببندیهای تکرارشونده از تنوع فرمی ممکن میکاهد. وقتی فشار روایی بالا میرود، خصوصاً در اپیزودهای منتهی به فینال، این یکنواختی لحظهای میتواند از شدت حس گسترش جهان بکاهد و تجربۀ بصری را کمتر از ظرفیت محتواییاش جلوه دهد.

پایان فصل دوم سریال Silo بدون شک بحثبرانگیزترین بخش آن است. بسیاری از شما برایتان سؤال پیش آمد که «پایان سریال سیلو چه شد؟» افشاگری نهایی مبنیبر اینکه منشأ فاجعهٔ جهانی حملهٔ رادیواکتیوی از سوی ایران به آمریکا بوده [رخدادی که منجر به نابودی ساختارهای مدنی و در نهایت شکلگیری سیلوها شده است] بسیار عجیب است.
تا پیش از پایان، سریال بر بستری کاملاً زمینی و اجتماعی حرکت میکرد: سازوکار قدرت، حقیقت و دروغ، کنترل جمعیت و تضاد میان امنیت و آزادی. اما در لحظهای که قرار بود گرههای اساسی باز شوند ناگهان داستان به روایت ژئوپولیتیک-آخرالزمانی پرتاب میشود؛ روایتی که بیش از آنکه از دل شخصیتها و درام برآید، رنگوبوی سناریوی تخیلی پیدا میکند.
پایانبندی بهجای آنکه عمق بیشتری به تمهای اصلی بدهد، فضای روایت را بیش از حد به بیرون از منطق درونی سیلو میکشاند. پرسش اصلی همینجاست: آیا واقعاً لازم بود ماجرا به جنگ هستهای و حملهٔ مستقیم ایران و آمریکا ختم شود؟ یا اینکه سریال میتوانست همچنان در همان چهارچوب رازهای درونسیلو و فساد قدرت باقی بماند و بدون این چرخش شوکآور مسیر طبیعی خود را ادامه دهد؟
این تصمیم روایی باعث شد پایان سریال فضایی، غیرقابلباور و حتی نوعی افتادن به دامان کلیشههای سیاسی باشد؛ پایانی که نهتنها از بار عاطفی و انسانی قصه میکاهد، بلکه بخشی از انسجام دنیای ساختهشده در دو فصل را نیز خدشهدار میکند.
با وجود انتقادهای جدی میتوان تلاش سازندگان را برای ایجاد شوک بزرگ و باز کردن مسیر فصلهای بعدی درک کرد. درام دیستوپیایی معمولاً زمانی بیشترین تأثیر را دارد که منشأ فاجعه بیرون از محدودهٔ امن شخصیتها افشا شود؛ گویی انسانها فقط قربانی ساختار درونی نیستند، بلکه درگیر بحران جهانی و تاریخی نیز هستند.
از این منظر پایانبندی فصل دوم نوعی بسط و گسترش روایت از دنیای محدود و بستهٔ سیلو به جهانی ویرانشده و جنگزده است. چنین چرخشی میتواند در فصلهای بعدی بستری برای پرداختن به پرسشهای کلانتر باشد؛ از جمله: اگر حقیقتی به این وسعت پشت پنهانکاریها باشد آیا مردم حق دارند همچنان در جهل نگه داشته شوند؟ چالش اصلی اینجاست که آیا بینندگان با این تغییر لحن و مقیاس همراه خواهند شد یا نه. اگرچه این نوع پایانبندی شوکهکننده است، اما همچنان بیدلیل، اغراقآمیز و دور از فضای واقعگرایانهٔ فصل نخست بهنظر میرسد.

یکی از نقاط کلیدی در موفقیت یا شکست سریال شیوهٔ کارگردانی آن است. در Silo کارگردانان تلاش کردهاند تا جهانی بسته، خفقانآور و پر از رمزوراز خلق کنند؛ جهانی که نهتنها با طراحی صحنه و نورپردازی بلکه با انتخاب قابها و ریتم بصری شکل گرفته است. اما آیا همهچیز در این مسیر درست پیش رفته است؟ در ادامه هم وجوه مثبت کارگردانی را بررسی میکنیم و هم لغزشهایی را که باعث شده برخی صحنهها بهاندازهٔ کافی تأثیرگذار نباشند.
کارگردانی Silo در بهترین لحظات خود با استفاده از قابهای بسته و زاویههای محدود موفق میشود حس زندانی بودن در سیلو را به مخاطب منتقل کند. در اپیزودهای ابتدایی فصل اول دوربین غالباً از پشت شانهٔ شخصیتها یا در راهروهای تنگ حرکت میکند؛ گویی تماشاگر نیز بهاندازهٔ شخصیتها حق نفس کشیدن ندارد. این سبک بصری باعث میشود فضای دیستوپیایی سریال به شکل ملموستری حس شود.
در مقابل، گاهی کارگردانی بیش از حد بر القای اتمسفر سنگین تمرکز و ریتم روایت را قربانی میکند. نمونهٔ بارز آن در فصل اول اپیزودهای میانی است که کشدار شدن صحنههای گفتوگو، بهویژه در اتاق شورا یا بازجوییها، باعث شد جذابیت بصری کاهش یابد و مخاطب حس کند دوربین بیش از اندازه ایستاست.
یکی از نقاط قوت کارگردانی، بازی هوشمندانه با نور و سایه است. در فصل دوم، بهویژه در صحنههای کشف حقیقت، نور از روزنههای محدود یا چراغهای موضعی وارد قاب میشود؛ گویی حقیقت فقط به بخش کوچکی از زندگی شخصیتها تابیده است. این تکنیک ساده اما تأثیرگذار کارگردانی سیلو را از اثری صرفاً خطی به تجربهای بصری و نمادین ارتقا میدهد.
در نقد سریال سیلو فصل دو باید بگوییم که ضعف بارز کارگردانی تکرار بیش از حد در میزانسنهاست. بیشتر صحنههای گفتوگو در محیطهایی مشابه (راهروها، اتاق فرمان یا سلولها) اتفاق میافتد، بدون آنکه طراحی حرکتی متنوعی بهچشم بخورد. برای مثال، در مقایسه با سریالی مثل Westworld که از هر صحنه برای خلق ترکیببندی تازه استفاده میکند، Silo گاه دچار یکنواختی میشود و تماشاگر احساس میکند همهچیز در یک قاب بسته گیر افتاده است.
یکی از برجستهترین دستاوردهای کارگردانی هدایت دقیق بازیگران است. ربکا فرگوسن در نقش اصلی با بازی کنترلشده و پرجزئیاتش بهخوبی تحت هدایت کارگردان از مهندس ساده به رهبر معترض و حقیقتجو تبدیل میشود. بهویژه در صحنهای که او برای نخستینبار با اسناد پنهانی روبهرو میشود، نحوهٔ کنترل حالات چهره و بدنش نشان میدهد کارگردانی بهخوبی موفق شده است سکوتهای معنادار را به عنصر روایی تبدیل کند.
یکی از ترفندهای جذاب کارگردانی در Silo بازی با سکوت است. در بسیاری از صحنهها بهجای موسیقی پرحجم صدای قدمها در راهرو یا صدای تهویههای مکانیکی شنیده میشود. این انتخاب هوشمندانه باعث میشود حس ایزوله بودن و ترس از دیوارهای سیلو به شکل ناخودآگاه به مخاطب منتقل شود.
کارگردانی سریال عمداً تفاوت فاحشی بین جهان داخل سیلو و دنیای بیرون ایجاد میکند. فضای داخلی با رنگهای خاکستری، نورهای سرد و قابهای بسته تعریف شده، اما در لحظاتی که شخصیتها نگاهی به بیرون میاندازند [حتی اگر ویرانشده باشد] وسعت قاب و نور طبیعی بهچشم میخورد. این تضاد تصویری بهخوبی مفهوم اسارت در دل امنیت را تقویت میکند.
اگرچه Silo بیشتر بر دیالوگ و معما تمرکز دارد، اما کارگردان در صحنههای معدود اکشن (مانند تعقیبوگریز در راهپلهها یا درگیریهای امنیتی) توانست ضرباهنگ سریال را ناگهان بالا ببرد. حرکت دوربین در این صحنهها معمولاً پرشتاب و لرزان است تا هیجان لحظهای را به تماشاگر منتقل کند. البته تعداد این لحظات محدود است و شاید برای برخی مخاطبان کافی نباشد.
کارگردان گهگاه از قابهایی استفاده میکند که بار نمادین دارند. مثلاً در فصل دوم جایی که شخصیت اصلی در پایینترین سطح سیلو میایستد و به آسمان نگاه میکند، ترکیب کوچکی انسان در برابر سازهٔ بزرگ بهوضوح پیام دیستوپیایی سریال را تقویت میکند.

یکی از عوامل کلیدی موفقیت سریال Silo بازیهای حسابشده و باورپذیر بازیگران است. در جهانی که بهشدت سرد، بسته و بیروح طراحی شده، این بازیگران هستند که با نگاهها، لحن صدا و حرکات ظریفشان به داستان جان میبخشند. حضور چهرههایی مانند ربکا فرگوسن و سایر بازیگران شاخص ترکیبی از قدرت، شکنندگی و رازآلودگی را به سریال تزریق کرده که تماشاگر را تا پایان درگیر نگه میدارد.
بدون شک ستون اصلی Silo در هر دو فصل ربکا فرگوسن است. او نهتنها در مقام بازیگر نقش اول بلکه بهعنوان تهیهکننده اجرایی نیز نقشی کلیدی در شکلگیری لحن سریال دارد. فرگوسن در نقش جولیت ترکیبی از صلابت، خشم فروخورده و وجدان انسانی را ارائه میدهد که بهندرت در آثار علمی–تخیلی دیده میشود. در بسیاری از سکانسها نگاههای طولانی و مکثهای کوتاه او بار دراماتیک بیشتری از دیالوگها دارند. برای نمونه در صحنهای که حقیقتی تلخ را دربارهٔ گذشتهٔ خانوادهاش میفهمد فقط با تغییر کوچکی در حالت چشمها لایهای تازه از شخصیتش را آشکار میکند.
در فصل دوم حضور تیم رابینز (بهعنوان برنارد، رئیس IT) پررنگتر میشود. او با بازی حسابشده و لحن خونسردش شخصیتی خلق کرد که همزمان ترسناک، منطقی و مرموز است. رابینز بدون نیاز به فریاد یا خشونت آشکار صرفاً با سکوت و تهدید پنهان فضایی از بیاعتمادی میسازد. نمونهٔ شاخص آن جلسهای است که او در سکوت کامل به سخنان دیگران گوش میدهد و فقط با جملهٔ کوتاه مسیر تصمیمگیری را تغییر میدهد. این نوع بازی لایهٔ سیاسی و روانشناسانهٔ داستان را بهخوبی تقویت کرده است.
شخصیت سولو در ظاهر فردی عجیب و کمی حاشیهای بهنظر میرسد، اما بازیگر آن توانست از این نقش ظاهراً فرعی موتور محرک داستانی بسازد. او نمایندهٔ کسانی است که از قواعد سیلو سرپیچی میکنند و با رفتار متفاوتشان راهی تازه برای تماشاگر باز میکنند. در فصل دوم، زمانی که سولو با اطلاعاتی حیاتی وارد ماجرا میشود، بازی او ترکیبی از معصومیت و سرسختی را نشان میدهد. او حقیقت را میگوید اما کسی او را جدی نمیگیرد. این تضاد باعث میشود حضورش تأثیرگذارتر از آن چیزی باشد که در نگاه اول بهنظر میرسید.
لونی راشید لین جونیور (Common) در نقش رابرت سیمز یکی از تأثیرگذارترین شخصیتهای فصل دوم Silo را خلق میکند. سیمز نمایندۀ بخش امنیت و قدرت سختگیرانۀ سیستم است؛ فردی که برخلاف قاضی چندان به بازیهای روانی یا ظرافتهای سیاسی تکیه نمیکند، بلکه با زور، قانون و ترس پیش میرود. کامن Common با صدای عمیق، نگاههای نافذ و حرکات کنترلشده سیمز را به چهرهای بهیادماندنی تبدیل کرد. او فقط یک چهرۀ بیرحم نبود؛ سیمز در بسیاری از صحنهها نشان میدهد هوش استراتژیک دارد و همین باعث میشود حضورش باورپذیر باشد.
شخصیت لوک (با بازی اوی نش) در فصل اول Silo بیشتر بهعنوان چهرۀ آرام و مهربان معرفی میشود؛ مردی که در کافه کار میکند، گوش شنوا دارد و رابطهاش با جولیت لایهای انسانیتر به داستان اضافه میکند. اما در فصل دوم مسیر شخصیت او تغییر چشمگیری پیدا میکند. لوک از مرد عادی به شخصی بانفوذ تبدیل و بهعنوان یکی از مهرههای کلیدی در کنار قاضی و سپس در ساختار قدرت سیلو ظاهر میشود. اوی نش بهخوبی دگرگونی شخصیت را منتقل کرد؛ از نگاههای مهربان و لبخندهای کوچک در فصل اول تا جدیت، خشکی و گاهی حتی بیرحمی در فصل دوم. هرچند اویانش نقش خود را با ظرافت ایفا کرد، اما چرخش شخصیت لوک بهسمت قدرتطلبی کمی ناگهانی و بدون بستر عمیق کافی اتفاق افتاد. شاید تقصیر بیشتر متوجه فیلمنامه باشد تا بازیگر، اما در هر صورت این تغییر باعث شد بخشهایی از بازی نش کمی غیرطبیعی باشد.
نقطهٔ قوت اصلی طراحی صحنه در هر دو فصل بازنمایی سیلو بهعنوان یک جهان زیستی کامل است. راهروهای بیانتها، پلههای مارپیچ بزرگ و اتاقهای تنگ و تاریک همه دستبهدست هم میدهند تا بیننده حس کند این آدمها واقعاً دههها در زیرزمین زندگی کردهاند. برای نمونه، در فصل اول صحنهٔ موتورخانه با لولههای زنگزده و بخار دائمیاش نهتنها باورپذیر است، بلکه بهعنوان نمادی از قلب تپندهٔ سیلو عمل میکند.
طراحان صحنه توجه بسیاری به جزئیات روزمره داشتهاند؛ میزهای فلزی ساده، لباسهای کار فرسوده و حتی چراغهای کمنور همه به ما یادآوری میکنند که منابع در این دنیا محدود است. این جزئیات در فصل دوم بیشتر خودش را نشان میدهد؛ جایی که تفاوت میان طبقات مختلف ساکنان سیلو (از طبقات بالایی تا بخشهای پایین) در ظاهر اتاقها و ابزارها بازتاب پیدا میکند.
طراحی صحنه سیلو بدون نورپردازی معنا پیدا نمیکرد. انتخاب رنگهای خاکستری، قهوهای و سبز تیره در کنار نورهای مصنوعی زرد و سفید جهانی خلق کرد که سردی و بیروحیاش در همان نگاه اول منتقل میشود. در فصل دوم در صحنههای مربوط به حقیقتهای پنهان بیرون از سیلو تغییر ناگهانی رنگها و باز شدن فضا حس غریبه بودن و شوک را به تماشاگر القا میکند.
هرچند طراحی صحنه در Silo بسیار تحسینبرانگیز است، اما در برخی قسمتها ـ مخصوصاً در فصل دوم ـ تکرار فضاهای مشابه (راهروها و اتاقهای کوچک یکشکل) باعث میشود بیننده کمی خسته شود. گاهی حس میکنیم سریال بیش از حد روی لوکیشنهای بسته تکیه کرده و از ظرفیتهای بصری بیشتری میتوانست بهره ببرد.

یکی از اولین باگهای ذهنی در روایت سریال Silo نبود سیستم آموزشی مشخص است. در سریال کمتر شاهد کودکان هستیم و مهمتر از آن هیچ مدرسه یا نظام آموزشیای نشان داده نمیشود اما بزرگسالان بهراحتی میخوانند و مینویسند؛ حتی روی دیوار شعارهایی مثل «جولیت زنده است» نوشته میشود. این تناقض پرسشی ایجاد میکند که اگر مدرسهای وجود ندارد این مردم سواد را از کجا آموختهاند؟ در طول داستان ما با پزشکان، مهندسان، مکانیکها و حتی متخصصان فناوری پیشرفته روبهرو میشویم. اما وقتی به ساختار اجتماعی نگاه میکنیم، توضیحی برای اینکه این متخصصان چگونه تربیت و آموزش دیدهاند وجود ندارد. اگر جامعه در سطحی پایین نگه داشته شده پس منبع این دانش کجاست؟ آیا از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود یا بخشی از گذشتهای است که عمداً پنهان شده؟ این تناقض بزرگ باعث میشود بخش مهمی از جهانسازی سریال ناقص به نظر برسد.
ما هیچوقت شاهد مدرسه، معلم یا فرایند آموزش بچهها در سیلو نیستیم؛ با این حال پزشکان متخصص و افراد باسوادی در سیلو زندگی میکنند. چگونه میتوان جامعهای با پزشک و مهندس داشت، اما هیچ اثری از مدرسه و آموزش رسمی نشان نداد؟ شاید نویسندگان سریال خواستهاند آموزش را بدیهی فرض کنند، اما حذف آن باعث میشود جهان داستان ناقص و غیرقابلباور بهنظر برسد.
در صحنهای جالب قاضی مدوس با مرد کافهچی (با بازی اوی نش) صحبت میکند و باذوق میگوید: «خورشید به دور زمین میچرخد.» همین جمله نشان میدهد سطح آگاهی علمی در سیلو بهشدت پایین نگه داشته شده است. با این حال، سؤال بزرگ اینجاست چطور مردمی که حتی مفهوم ستاره و حرکت زمین را نمیدانند توانستند سیستمهای پیچیدۀ پزشکی یا مهندسی را مدیریت کنند؟ این تناقض بهنظر میرسد برای ایجاد فضای رازآلود در داستان طراحی شده اما از منطق خارج میشود.
همچنین در سیلو تکنولوژی تا حدی پیشرفته است که در بدن زنان قطعۀ ضدبارداری کار میگذارند. این یعنی پزشکی و دانش مهندسی زیستی در سطح بسیار بالایی قرار دارد. اما همین مردم سادهترین مفاهیم علمی مثل نجوم یا حتی تاریخ جهان را نمیدانند. این تناقض یک پرسش بنیادین میسازد: چگونه جامعهای میتواند چنین دانش پیچیدهای داشته باشد، اما در عین حال از ابتداییترین علوم بیخبر باشد.
یکی از بزرگترین باگهای روایت در سریال سیلو مربوط به اتاق سولو است. در این فضای ایزوله که سالها او در آن زندگی کرده ما شاهد قفسههایی پر از مواد غذایی و منابع خوراکی هستیم. پرسش اساسی اینجاست: این همه غذا از کجا آمده است؟ آیا واقعاً امکان دارد چنین انباری برای دههها ذخیره شده باشد بدون آنکه فاسد شود؟ سریال هیچ توضیحی دربارۀ سیستم تأمین یا نوسازی این غذاها نمیدهد. حتی اگر بپذیریم بخشی از آن غذاها کنسروی یا خشکشده بوده باشد، باز هم حجم بزرگ و تنوع مواد غذایی موجود در انبار با منطق بقای بلندمدت سازگار نیست؛ بهویژه آنکه در طول سریال بارها شاهد هستیم که در سیلو بحران منابع و محدودیت غذایی وجود دارد، اما ناگهان اتاق سولو مانند بهشت خوراکی ظاهر میشود. این تناقض باورپذیری جهان داستان را خدشهدار میکند و مخاطب را به این فکر میاندازد که شاید نویسندگان صرفاً برای راحتی روایت از کنار این مسئله عبور کردهاند.
سیلو صدها طبقه دارد. مردم مدام باید بین طبقات بالا و پایین رفتوآمد کنند اما هیچ اثری از آسانسور، پلهبرقی یا حتی فناوری حملونقل سادهتر وجود ندارد و تنها وسیلۀ رفتوآمد همان پلههای مارپیچ بیپایان است. این موضوع هم از نظر منطقی و هم از نظر عملی سؤالبرانگیز است: چطور میشود جامعهای که برق و فناوری پیشرفته دارد از سادهترین ابزار جابهجایی محروم باشد؟

سریال Silo در دو فصل خود فضایی متفاوت و پرجزئیات را خلق کرد؛ جهانی که در آن رازها، سیاست، روابط انسانی و بقا در برابر نابودی دستبهدست هم دادهاند. با این حال و در کنار همۀ جذابیتها، تناقضها و پرسشهای بیپاسخ بسیاری وجود دارد که ذهن بیننده را درگیر میکند. از طراحی دقیق کارگردانی و بازیهای چشمگیر بازیگران گرفته تا ضعفهای روایی، حفرههای منطقی و پایانبندی بحثبرانگیز، سیلو نمونهای از سریالهایی است که همزمان هم ستایش میشد و هم مورد انتقاد قرار میگیرد. بزرگترین دستاورد این اثر تلویزیونی که در نقد سریال silo به آن اشاره کردیم این است که بیننده را فقط به تماشای داستان آخرالزمانی محدود نمیکند، بلکه او را به پرسشگری دربارۀ حقیقت، قدرت و حتی «دانش» و «واقعیت» دعوت میکند؛ پرسشهایی که حتی بعد از پایان سریال همچنان در ذهن مخاطب باقی میمانند.

از آبادان تا تهران، از واقعگرایی تا فلسفۀ زندگی | کارنامه هنری ناصر تقوایی پر از آثار ماندگاری است که با نگاهی انسانی و شاعرانه ساخته شدهاند. این یادداشت نگاهی به میراث سینمایی ناصر تقوایی، یکی از مهمترین کارگردانان موج نو ایران دارد.

نقد فیلم صبحانه با زرافه ها اثر سروش صحت | نگاهی به فیلمی که با خنده آغاز میشود اما با تأمل در معنای زندگی پایان مییابد.

یک تصادف ساده اثر جعفر پناهی است که بهخاطر آن نخل طلای کن را گرفت. در این خبر از مصاحبه مارتین اسکورسیزی با او تا خلاصه داستان فیلم، عوامل، دستگیری و توقف ضبط آنها و … را میخوانید.

بازگشت دکستر مورگان بعد از سالها سکوت! در نقد سریال دکستر خون تازه بررسی میکنیم آیا این بازگشت پایان تلخ گذشته را جبران کرد یا نه!










دیدگاهی ثبت نشده!!!